Esm man
چه مهتابی زده دل آسمونو،عجب سکوتیه.
یکم زیادی از خونمون دورم ولی مشکلی نیست اینجام حس و حال خونمونو داره.
بین بچه هامون خوشم میگذره،جای دوستای دیگم خالی.
ساعتم چرا کار نمیکنه؟! ای بابا گمونم ضربه خورده بهش که عقربش یکی میره جلو دوتا میاد عقب.
_اها همین الان یکی از بچه ها ساعتو پرسید،ساعت حول و حوش نه و نیم شبه .
کمکم صدای شلیک بچههای خط خاکی بلند شده
ماهم که منتخب شدیم واسه خط شکنی.
_ای کاشکی رفیقام بودنو با غرور بهشون میگفتم که بالاخره قبول شدم،دیدین تونستم؟اخ که چه پُزی میدادم من .حیفشد!!
_صدا داره بیش تر میشه یگانمون حرکت کرد ، ما توی جزیره ام الرصاص هستیم،نوک بوارین و مجبوریم برای دیده نشدن از زیر آب حرکت کنیم .آب اروند یکم نا آرومه با اینکه روده ولی پر از موجه کماکانم ترسناک، زیر آبو نگاه انگار یه غار تاریکه.
دیگه وقتشه باید برم زیر آب تا لب ساحل شناکنم.
_منورا از زیر آب چه خوشگلن،شبیه فانوس تو دل شب باعث دلگرمیه آدماست،البته در عین حال اصلا خوب نیست باعث دیدنمون میشه.
_ ساعت دهو چهلو پنج دقیقه شبه اسم حضرت رسول رمز عملیات قرار بود باشه،اره درسته صدای رمزو شنیدم با این که زیر آبیم ولی هممون تو دلمون زمزمش کردیم.
_خدای بزرگ پشتو پناه دوستانم باش اونا از من هم بهترند،ببین چه قدر خوب شنا میکنن،درسته منم کلی آموزش دیدمو اصالتا بچه دریام ولی هنوز هم به پای اونا نمیرسم.
_ای وای نمیدونم چطوره که متوجه حظورمون شدن
بالای سرمون کلی منور روشنه و از هر طرف به آب شلیک میشه ما که هممون کارمونو درست انجام دادیم!!!
بچه هامون دارن مثل ماهی هایی که باهم شنا میکردن و از ترس صیاد فرار میکنن پراکنده میشن.
_وای خدایا احساس درد دارم،گمونم تیر از کنار دستم رد شده و دستم خراش برداشته.
باید بریم روی آب تموم شد رسیدیم .
_خب اینم از خشابو گلنگدن یا علی
درگیری شدت بالایی داشت خوب یادمه هنوز هم تپش قلبمو یادمه،صداش آشناست. صدای رگبار دشمن روی سر بچه ها جبهه های آتیش و منور و دود،انگار که دیگه شب نبود همه جا مثل روز روشن شده و تنش نفس های بچههامون فضای شجاعانه ایو به جزیره میبخشید.
_هنوز آب از رنگ و رخ بچه ها خشک نشده بود که گردانمون محاصره شد نمیفهمیدم به عربی چی میگن ولی بد جور با قنداق به پیشونیه بعضیا میزدن.
هممون خسته و آغشته به خون بودیم،حداقل من که دیگه نایی برام نمونده بود.
پشت سر هم مارو توی صف انداختنو به جلو روندن.
_چیزی یادم نیست که چطور شد چرا و چجور از پا افتادم ، افتادم روی دوتا زانوهام چشام به زور باز میشد یکی از همرزمام پاشو با طناب بسته بودن نمیتونست کامل بشینه می خورد زمین و با هر بار زمین خوردنش یه کتک از یه سرباز عراقی میخورد.
_جای زخم روی بازوم بدجوری اذیتم میکرد ولی نمیتونستم ببینم یکم منحرف به چپ شدم تا ببینم چرا دستمو نمیتونم بگیرم جلو چشام!!!
اون بند پوتینمه؟!
_چرا پوتین پام نیست ؟؟
_تازه متوجه این شدم که پا برهنه هستمو با بند پوتین خودم دستامو از پشت بستن.
_تماممونو بردن جلو تر شبیه یه پرتگاه بود،چه جالب هرکی نزدیک اون گودال شبه پرتگاه میرسید رمز عملیاتو به زبون می آوردو شهادت با ذات پاک خدا میداد.
_درست جای زخممو گرفتن منو از روی زمین بلند کردنو نشوندنم لب پرتگاه که دوستام افتاده بودن توشو منو نگاهم میکردن.
_داداشا چرا میخندین؟
_باز چیه نکنه پوتینه نداشتمو برعکس پوشیدم یا اینکه کلاهم زیادی بزرگه؟آقا سید بچه ها که چیزی نمبگن فقط لبخند میزنن شما یه چیزی بگو.
_تو دلم باهاشون صحبت میکردم که یه صدای بلند ازم پرسید اسمت چیه؟ اسمتو بگو!!
_اسمم؟
یاد مادرم هنوز توی ذهنم بود و حرف های پدرم که منو دلاور خطاب میکرد.
_پدر!!همیشه فکر میکردم تو آب از شیطنت و از شوق آب غرق میشم.
_شکر که همراه همسنگریام تو دل خاک قراره غرق بشم.
_اما اسممو خواستین!!
_من فرزند خاک پاک ایرانم سرباز جان به کف سیدالشهدا
_همین که اومدم اسممو بگم،خشک بودنو طعم ترس دشمنو در حجم یه پوتین روی پشتم حس کردم . ضربهای که منو پرت کرد پاین.
خاک از سر و روی بچه ها بالا میرفت و من میگفتم:
_اسم من...
(تقدیم به روح پاک و گوهروار ۱۷۵ تن از شهیدان غواص عملیات کربلا ۴)
عملیات در ۲۲:۴۵ روز سوم دی ماه ۱۳۶۵ در جزیره ام الرصاص با رمز محمد (ص) آغاز گردید.
و شهیدان دریا دلی که دست بسته در اعماق خاک خفتند تا نام مردانگیشان از دل خاک جوانه زند.
فقط میتونم بگم ک قلم جادویی داری نویسنده ی قابلی هستی تو ب بهترین ها میرسی چون خودت بهترینی....